همهش ۱۴ سالم بود.
آنهمه بلا از زمین و آسمان بر سرمان آوار شد.
کاش هرگز بی خوابی های شبانه دیگر سراغ من نیایند. چه لذت بخش بود اگر پاکنی وجود داشت که بخش هایی از زندگی را پاک و در نهایت نابود میکردیم و میتوانستیم به مغزمان دسترسی داشته باشیم و بخشی از خاطره هارا از فایل گذشته مغزمان پاک میکردیم.
کارتون آنه شرلی را نگاه میکنم.
سنگینی نگاهی را روی خودم حس میکنم. سرم را برمیگردانم و با چشمان قهوهایی پر از خنده و تاسفش مواجه میشوم.
لبانم به خنده باز میشود.میخندم، میخندد.
×چیه؟
+خجالت نمیکشی؟
تا میخواهم جوابش را بدهم، جناب پدر ظاهر میشود و جوابش را میدهد.
از طرفداری پدر خرسند میشوم و زیر لب زایهایی را نثارش میکنم. و بعد اورا به تماشای کارتون دعوت میکنم ولی او.
+در زمان کودکی هرگز آنه شرلی را ندیدهام، همیشه زمانی پخش میشد که پدرم از سرکار میآمد، دقیقا وقتی که اخبار هم شروع میشد. به امید اینکه این کارتون زیبا را از دست ندهم بدو بدو به خانه T میرفتم، اما مادرش رفتار کودکانهایی داشت و بگویی نگویی از من، بهتر بگویم از کسی خوشش نمیآمد و او هم به تماشای اخبار یا یک فیلم حوصله سر بر مینشست و گاهی حتی تلوزیون را خاموش میکرد و ما را از خانه پرت میکرد بیرون (:
×× حالا از آن زمان ۱۰ سال و یا شایدم بیشتر گذشته باشد، دیگر وقت تماشای کارتون را ندارم، وقتی درس و مشغله های بی خود دنیای بزرگ ها مرا به خود مشغول کردهاند.
###یادم نمیآید چگونه و کی بزرگ شدم:):
F پشت کامپیوتر توی کتابخونه نشسته و داره تند تند یک چیزاییو تایپ میکنه.
M هم که تا همین چند دقیقه پیش پشت کامپیوتر دیگه نشسته بود رفت.
منم پای پنجره نشستهام و دارم به کوچه خونمون که از اینجا معلوم هست نگاه میکنم و همینطور به مردم هایی که توی پیاده رو تنها یا گروهی راه میرن نگاه میکنم.
کوچه خونمون خیلییییی طولانی و خوشگله. سمت راست یک ردیف درخت داره که بی صبرانه منتظر بهارم که بیاد و درخت هارو عروس کنه.
سرم کماکان درد میکنه.
دلم میخواد برم بین کتاب ها بچرخم و لذت ببرم از دیدن کتاب های رنگی و بزرگ و کوچیک. ولی نه سر دردم اجازه میده و نه دلهرهایی که از یک ساعت بعد دارم:(
نمیدونم چی در انتظارمه:)
منتظر یک تماسم.
دارم از کاه، کوه میسازم.
دیگه کم کم داره شب میشه.
سکوت کتابخونه قشنگه.
یک آقایی داره فیلم میبینه، یک فیلم کمدی، خنده هاش خیلی وحشتناکه.
هر یک ربع یک بار وقتی همه ما غررق در کار خودمونیم صدای خندهاش بلند میشه و همه مارو از جا میپرونه!
مردم چقدر بی ملاحظه هستن.
J از وضعیت زندگیش گفت و من وحشت کردم. زندگی ترسناکی داره. و این اتفاقات بد از پاییز شروع شد. دقیقا از همون روزی که مامانش صبح دیگه چشماشو باز نکرد.
باباش معتاد شده. یک معتاد زندگی میتونه نگه داره؟!
براش نگرانم.
اونقدرم صمیمی نیستیم که اون چیزی که تو ذهنمه بهش بگم.
میترسم دعوامون بشه.
خدایا کمکش کن:(((
درباره این سایت