کارتون آنه شرلی را نگاه میکنم.
سنگینی نگاهی را روی خودم حس میکنم. سرم را برمیگردانم و با چشمان قهوهایی پر از خنده و تاسفش مواجه میشوم.
لبانم به خنده باز میشود.میخندم، میخندد.
×چیه؟
+خجالت نمیکشی؟
تا میخواهم جوابش را بدهم، جناب پدر ظاهر میشود و جوابش را میدهد.
از طرفداری پدر خرسند میشوم و زیر لب زایهایی را نثارش میکنم. و بعد اورا به تماشای کارتون دعوت میکنم ولی او.
+در زمان کودکی هرگز آنه شرلی را ندیدهام، همیشه زمانی پخش میشد که پدرم از سرکار میآمد، دقیقا وقتی که اخبار هم شروع میشد. به امید اینکه این کارتون زیبا را از دست ندهم بدو بدو به خانه T میرفتم، اما مادرش رفتار کودکانهایی داشت و بگویی نگویی از من، بهتر بگویم از کسی خوشش نمیآمد و او هم به تماشای اخبار یا یک فیلم حوصله سر بر مینشست و گاهی حتی تلوزیون را خاموش میکرد و ما را از خانه پرت میکرد بیرون (:
×× حالا از آن زمان ۱۰ سال و یا شایدم بیشتر گذشته باشد، دیگر وقت تماشای کارتون را ندارم، وقتی درس و مشغله های بی خود دنیای بزرگ ها مرا به خود مشغول کردهاند.
###یادم نمیآید چگونه و کی بزرگ شدم:):
درباره این سایت